سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه مغلوب غفلت شود، دلش می میرد . [امام علی علیه السلام]
من تنهایم .... پس بیا با من بمان
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» فاطمه تو آمدی تا دنیا بفهمد تو بهترینی....

بشارت میلاد

بشارت باد بر اهالی زمین که سیب سرخ بهشت، جوانه زده است! نام تو، ریشه شر را خشکاند و آتش دوزخ را سر کرد بر پیروان طریقه رستگاری. خانه وحی، با درخشش نام تو، روشن‏تر شد، تا نشانه‏ای باشد بر حرمت زن، تا دیگر رنگ چهره‏ها با شنیدن صدای تولد دختران، کبود نشود؛ تا دیگر سنت‏های جاهلانه میان دختر و پسر، خطی نکشد به نشانه سعد و نحس. «عاص بن وائل سهمی» بداند که سهمی از میراث حقیقت و ماندگاری نخواهد برد. هرچه بهره‏ای از نور نداشته باشد، تا صبح بیشتر نخواهد پایید. پنجه‏های عداوت و گمراهی، به زودی بریده و دریچه‏های هدایت، یکی پس از دیگری گشوده خواهد شد.
میثم امانی

ابخند تو

در سرزمین قبیله‏ها و طوایف، انس و شفقت را نشانی نیست.
در سرزمین بیابان‏ها و تشنگی، اسم زن، جایی در دفتر زندگی ندارد؛ زنان، زهرا جان! املاک مردان‏اند!
در سرزمین زنده به گور کردن دختران، در روزگار جاهلیت، لبخند تو، پایان گریه‏های مرگ بود. لبخند تو، آغاز خنده‏های حیات بود بر لب‏های دختران عرب.
در سرزمین آفت‏های شوم و روزگار شرور، لبخند تو، «خیر کثیر» بود و تداوم سلسله خوبی‏ها در خاندان رسالت.
لبخند تو، طلیعه مهر بود، در بادیه‏های تاریکی؛ شریعه عشق بود در بیابان‏های سوخته.
میثم امانی

باقابله های بهشتی

درد، تمام وجود خدیجه را دربرگرفته است. آن چه بر درد او می‏افزاید، زخم زبان‏هایی است که زنان قریش در پاسخ او، بر او وارد آورده‏اند. حالا مادر اسلام، زیر سقف خانه، تنها و بی‏سامان نشسته و از درد به خود می‏پیچد. نمی‏داند کدام درد بر او سخت‏تر آمده است. این درد، یا درد سرزنش‏های مردم؟!
خدیجه، هنوز هم ناباورانه به چهار افق لایزال که در آسمان اتاقش حلول کرده‏اند، خیره مانده است. نه نای تکلمی دارد و نه توان پاسخی! ساره، مقابل او زانو می‏زند. آسیه در سمت چپ، مریم سمت راست و کلثوم، پشت سر خدیجه می‏نشینند. لحظه‏های غریبی است. هیچ‏کس نمی‏داند در این ثانیه‏های مرموز، چه سرنوشتی برای این زمین نیم مرده، در حال تکوین است. هیچ کس نمی‏داند؛ چون درک این میلاد عظیم در اندیشه مخلوقات نمی‏گنجد.

تو که آمدی....

برای همین بود که خندیدی؛ وگرنه چطور می‏شد باور کرد که در هوای سنگین آن اندوه تاریخی، بابای تو می‏رفت و تو لبخند بر لب داشتی؟
می‏دانستی و او گفته بود به زودی می‏آیی. پیش از آن‏که لبانت به گلخند بشکفد، اندوه همه هستی را می‏شد در نگاه زلالت دوره کرد؛ چرا که پدر تمام مهربانی‏ها، دور از دستان تو، همراه دوست دیرینه‏اش «جبرئیل» داشت به سرزمین بی‏انتهای آرامش سفر می‏کرد و تو اقیانوس‏های رنج را پیش چشم او بر می‏شمردی.
چه کوتاه بود درنگ پدر بر کره خاک و کوتاه‏تر، نگاه منتظر تو بود بر درگاه هستی؛ چنان که ذات قدسی، انتظار طولانی تو را روا نشمرد و نخستین کسی بودی که همنشین با پدر را برات گرفتی.
یاد خاطرات پیش از زمان به خیر که نور تو به تصویر خلقت نشست و آفرینش که صورت گرفت، همگان از دیدار روی تو به شگفتی افتادند.
این فصل از سپیدی سپیده تا سرخی شفق را پیش خودم بارها مرور کرده‏ام؛ تو که خویشتن را در محراب می‏کاشتی، درخشندگی‏ات به روی علی لبخند می‏زد، اشعه‏ای فضا را می‏پوشاند، در و دیوار شهر به سپیدی می‏رسید، دیگران از مشاهده سپیده بارانی شهرشان به حسرتِ می‏افتادند و بابای تو، اندکی از رازهای ناگفته هستی را پیش چشم آنها باز می‏گفت و باز نوری می‏آمد که دل‏ها و دیدگان را لبریز وجود می‏خواست و تکرار بازخوانی رازها بود برای بابای تو که بار دیگر بگوید: نور فاطمه برای علی درخشیدن آغازیده است.
در انتهای فصل شکفتن، در و دیوار مدینه به سرخی می‏زد، این نور سرخ که از چهره قدسی تو پرتوافشانی می‏نمود، رازهای خداگونگی تو بود که به جبین پسرانت منتقل شد و تا سپیده پنجاه هزار ساله طلوع روز بزرگ هماره رازهای جاودانگی نسل تو را بر همگان مکشوف می‏سازد.
در روزگار تیره جهالت‏ها تو با پدر و مادر در آن دره هولناک، چگونه روز می‏گذراندی. چه تیره دلند آنان که ندانستند برای تطهیر وجودشان باید راه رفتن و به سخن آمدن تو را به تماشا می‏نشستند...! آن‏جا بود که راز بزرگیِ پدرِ خود را به نظاره می‏نشستی، می‏دیدی که دوستدارانش با شمشیرهای برهنه پاس و سپاس دلدادگی‏ها را می‏دادند...
و چه تلخ بود که در آغاز رهایی از بند جهالت پیشگان، مادر فداکارت به سفر ابدی برود و پدر را برای همیشه دنیا ترک گوید.
مادر چنان در چشم پدر گرامی بود که گفت:
ـ «و أینَ مثلُ خدیجه؟ صدّقتنی حین کذّبنی الناس»
و از آن پس تو بودی و پروانگی به دور شمع بابا. تو بودی و دلدادگی به عشق بابا...
یاد کوچه‏های پَستی و سنگ‏ها و خاکروبه‏های ناجوانمردی، داغ‏های تو را شعله‏ور می‏کنند و البته می‏دانم که ناجوانمردی‏های دوره ولایت، بسی دردناکترند و اگر آنان به جهالت سنگ می‏افکندند، اینان به لجاجت شلاق زدند...
تو را چه کسی شناخت بانو؟ هیچ کس از دل تو خبر نداشت. جز آنها که تو در لحظه ورود به این عالم، نامشان را بردی، کسی محرم رازهای دل تو نشد و تقدیر رفت که بیایی تا جان‏ها بی‏تاب خدا نماند. امروز آمدی تا روز و شب معنی بگیرند و سبزی در کره خاک همواره به نام تو باشد و آب و آفتاب تا ابد منت‏دار تو باشند و آفرینش خود را ادراک نمایند.
آمدی تا بهار دل و دیده بابا باشی، تا با وجود تو، در نوردیدنِ بیابان‏های مکه تا مدینه آسان شود.
آمدی تا کویرهای نامردمی طی شود و چاه‏های تنهایی پر شود و شب‏های توطئه فاش گردد...
تو که آمدی، فرشته‏ها جشن گرفتند، بهشت زینت بست و خدا برای همیشه دوستان تو را از بند آتش برید... تو که آمدی، آب‏های بهشتی به جوش آمدند، کوثر مست نوشانوش بهشتیان شد و ذرات هستی در ذات رگ‏های هوششان شادی را احساس کردند و اکنون از وجود توست که کره خاک به بند هستی وصل است و گیاه و جانور و آدم حیات از سر می‏گیرند.
سلام بر شب و روز میلاد تو و تبریک و تهنیت به آخرین مرد بت‏شکن از اولاد تو!
علی لطیفی

----------------------------------------------------------

 

منبع :پایگاه اطلاع رسانی مجمع جهانی سبطین



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » دهقانی فیروزابادی ( چهارشنبه 90/3/4 :: ساعت 8:45 عصر )
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

فاطمه تو آمدی تا دنیا بفهمد تو بهترینی....
[عناوین آرشیوشده]